داستان قسمت ششم
بالاخره روز موعود رسید،روزی که خیلی انتظارشو کشیدی....
چند نفری از دوستان و همکلاسی هاش با یه چند نفر از دوستای خودت اومدن....
اولش یه برانداز میکنی همه کسایی که اومدن!!! دلهره عجیبی داری همش به عاقبت کار فکر میکنی،گاهی پشیمون میشی ولی یه حسی بهت میگه : تو باید انتقام بگیری،از همه دخترا!!!!!
خودتو خوشحال و خندان نشون میدی و جلو میری،همه منتظرت هستن،یهو که میبیننت میان جلو.....
صمیمی ترین دوستت که بعد از اون جریان زیاد باهاش رابطه نداشتی میاد جلو ....
چطوری پسر؟؟؟؟؟؟؟کجایی بابا خبری ازت نیست؟؟؟اینقدر بی معرفت بودی ما نمیدونستیم؟؟؟؟
یه خنده زورکی تحویل میدی و میگی : به به خیلی آقایی دلم واست یه ریزه شده بود داداش...
خلاصه بعد از کلی احوال پرسی با دوستات میری سراغ دوستای دختره.....
یه پنج نفری میشن....سه تا دختر و 2 تا پسر....دوتاشون که با دوست پسرشون اومدن،باهاشون دست میدی و احوال پرسی میکنی،نوبت اونی که تنها اومده میرسه....
میری با اون احوال پرسی کنی،تو چشاش که نگاه میکنی یهو یه احساسی بهت دست میده...
یه لحظه خشکت میزنه،اون دستشو میاره جلو : ملیکا هستم،و یه لبخند ملیح و جذاب میزنه....
تو که انگار تو این دنیا نیستی باهاش دست میدی،بازم اون حس عجیب.............
ادامه دارد......
نویسنده : محمد جواد ص