مرد

رفتی و من دیگر مرد نشدم!

زندانی

چون زندانی ابدم که به امید یار

چوب خط آزادی

به دیوار می کشد

می داند که به آن روز نمی رسد اما

در خیالش مدام

نقشه دیدار می کشد

جای خالی

گر کنارت نباشد

آنکه باید باشد

هر چه بیشتر برسی

بیشتر غمت میگیرد

مثل وقتی است که مستی و

جای خالی کسی

زهر مارت بکند

هر چه که نوشیدی را

هجران

با دانه دانه موهای سرت حرف دارم

از تک تک روزهایی که منتظرت بودند

از ساعتی که ایستاده بود تا برگردی

از حجم ثانیه هایی که مضطربت بودند

چه پچ پچه هایی که پشت سرم پر شد

از زمزمه هایی که پشت سرت بودند

از در و دیوار کوچه ها که می گویند

از پرسه چشمهایی که دربه درت بودند

کی قد کشیده ام و بزرگ شدم یادم نیست

از پس سالهایی که در گذرت بودند

کنون که عمر من از نیمه بگذشته بیا

جان ده به دستهایی که بال و پرت بودند

زمان

مردم شهر همه بی خبرانند بدان

راز ما بر خود ما نیز دگر نیست عیان

خاطراتی که بدان روز به شب می کردیم

همه کمرنگ شده دزد عزیزی است زمان

وسوسه

اینبار اگر باز بیایی شاید

خام و گرفتار شوم

گرفتار صدای گرمت

خام بازوی ظریفت ابلیس

ولی این بار کمی می جنگم

با دلی کز تو گرفته است احساس

می شوم یک تکه سنگ نمدار

که شده زیر دو چشمانت خیس

اینبار اگر برگردی

باز کمی می خندم

به تو که می گویی

در دلت، باز به دام افتادم

در دلم می گویم

آن مرد دگر اینجا نیست

این بار اگر برگردی

هیچ کس منتظرت اینجا نیست

خبری از به سلامت عشقم

خبری از من دلواپس نیست

اینجا قلب پر احساسی هست

که دگر ذره از آن

سهم بانوی سیاهی ها نیست

اینبار اگر برگردی

شاید وسوسه شوم

ولی اینباردگر

 از تو

به دلم راهی نیست

شاهزاده من

من شدم مات رخت ای همه جان را تو شدی شاه
بنشسته به صف در طلبت لشکری از اختر و از ماه
من طالب صد عشوه و صد ناز و تمام جبروتت
رخصت بده تا کوه رقیبان بشود خرمنی از کاه

حسرت

حسرت سینه های من بر دل یک جهان بماند     

مگر سرت که روی آن حسرت جاودانه شد

یک عمر در سودای تو لب به لب کس نزدم      

داغ لبان تشنه ام قصه معصومانه شد

من آرزوی مردم و تو آرزوی من شدی          

خانه آرزوی من یک زلزله ویرانه شد

تو راهی سراب ها من ناظر عبور تو             

سهم تو از تمام من دعای دلسوزانه شد

من ماندم و یک عمر آه تو ماندی و حسرت من     

قصه عشق من و تو عبرت یک زمانه شد

شاه و وزیر

گفتم که سربازم بمان تا برایت وزیر شوم

رفتی و رسیدم به آخر خط،  ولی وزیر نشدم

خواستی به جرم محبت شکنجه کنی مرا

به راه تو ای شاه شکنجه شدم، ولی اسیر نشم

امروز

بیا، همین امروز بیا

که فردا  به این زیبایی نیست

همانطور که امروز

مثل دیروز رویایی نیست

چه زیبا می خندی

خنده ات دل می برد امروز

تا می شود حالا بخند که فردا

چهره ات به این تماشایی نیست