با کدام مرز

یک موقعی ذهنم درگیر مرزهاست.این که فلان کار در فلان موقعیت درست است یا غلط.این که فلان کار خاص در فلان موقعیت میتواند درست باشد.این که یک چیزهایی هست که خیلی در درستی و غلطی شناورند در احتمالات.حالا اما قضیه اصلا این نیست رفتار کاملا غلطی که نمیتوانست متوجه‌اش نباشد، نمی توانست حاصل سهل انگاری و حواس پرتی باشد.فاجعه‌ای که مدام در ذهنم تکرار می‌شود.هر لحظه میخواهم بالا بیاورم، وضعیت ذهنی‌ام این طوری است هیچ چیزی را نمیتوانم وارد ذهنم کنم ،اندک تمرکزی ندارم.کاش میشد این صحنه های مسموم را مثل غذای مسموم بالا آورد و بعد می‌توانستی چرب و شیرین طعام را دوباره بچشی و لذت ببری اما،..

اما حیف که با هزاران مشقت فقط میتوانی یک‌کمی عقب بزنیشان.الان که عقبش هم نمیتوانم بزنم همینطور توی ذهنم چرخ میخورد و سرگیجه گرفته‌ام

گفت: خدا صبرتان بده دیگه چی بگم

و همین که مرا فهمیده بود کافی بود

تُف به بی کسی...

تُف به بی کسی...

تُف به بی کسی...

چه فکر میکنی؟

چه فکر می کنی؟
که بادبان شکسته زورق ب گل نشسته ای ست زندگی ؟
در این خراب ریخته
که رنگ عافیت ازو گریخته
 به بن رسیده راه بسته ای ست زندگی ؟

 

حالت تهوع دارم.خوابم نمیبرد.از بیهودگی سرشارم.احساس میکنم حال بهتر روز های قبلم هم تصنعی بوده.فکر میکنم همه ی تصمیم های زندگی ام اشتباه بوده.احساس ناتوانی میکنم.سردرگمم مثل کلاف باز شده ی کاموا.شبیه میوه ای میمانم که هنوز نرسیده آفت زده و حتی لذت رسیدن را هم تجربه نکرده.احساس نا امنی میکنم .آرزو هایم برایم خیال هایی دست نیافتنی اند و این دوریشان و بافتنشان انگار دارد من را مالیخولیایی میکند

چقدر بیتابم 

یعنی تو واقعا به من فکر نمیکنی"ف" ی عزیز چطور من پس چطور ایقدر درگیر تو هستم.آه "ف" ی عزیز تو کجایی بیایم دوباره برایت مطلبی یا آهنگی بفرستم به تو فکر کنم به خودم غلبه کنم و تو آنوقت مرا پشیمان نمینکنی؟ دلم برایت تنگ شده اما نمیتوانم بیایم به سراغت همینقدر هم حس میکنم که زیاد بوده حس میکنم تو مرا با رفتنم فراموش کرده ای یا اصلا برایت مهم نیست .بعضی وقتها حتی حس میکنم رابطه ی همان موقع ات هم از روی ترحم بوده دلم میخواهد بیادم بیاوری اما دلم نمیخواهد که بیایم و به اجبار خودم را به یادت بیاورم.چه کار کنم ؟

مگر چیست سنگ بنای وجود ما که اینچنین ویرانه ای از آن بر جای مانده است

غیر منتظره است،این آشوب را سامانی باید...

بغضی که فرو میخوری اش و برمیگردد بالا دال بر رفلکس مری است؟!

سرچ میکنم پریشانی و پاسخ گوگل شرح پریشانی وحشی بافقی است

+از خویشتن آیا گریزی هست؟!(ای کاش بود...)